ساعت از یازدهونیم گذشته بود. شرکت عمران شهر مهستان مثل همیشه در حال رفتوآمد اربابرجوعها بود. اما هیچکس تصور نمیکرد که در آن روز، در همان ساختمان، قلب مردی آرامآرام خاموش شود، نفسهایش یکییکی کمرنگ شود و جانش، میان دیوارهای یک نمازخانه پر بکشد.