زهره رزمی آذر
یادداشت؛زهره رزمی آذر:
تارا نیوز روایت می کند: مادر در آشپزخانه در حال پخت و پز بود، صدای بسته شدن در خانه شنیده شد و قدم های آرامی که به اندرون خانه پا می گذاشت، پسر جوان دیگر همچون گذشته فریاد نمی زد، «مااادر کجایی؟؟»
آرام آمد و به چهار چوب در آشپزخانه تکیه داد، در سکوت فقط مادر را نگاه می کرد که مشغول پختن غذا بود.
دیگر از شور نوجوانی و شیطنت خبری نبود، لبخندی بر لبش نقش بست با صدایی آرامی گفت: «سلام آرام جانم!»
مادر برگشت رو به پسر نوجوانش کرد و لب باز کرد، «سلااام پسرم!»
به یکباره خیره ماند، «به سر تا پای پسرش نگاه می کرد!»
پسر با لباس رزم رو برو اش ایستاده بود.
قاشق از دست مادر به زمین افتاد، فقط نگاهش می کرد.
«مگر تو مدرسه نبودی؟! این لباس سربازی دیگه چیه؟»
پسر سر به زیر انداخت و با لبخند گفت: «مادر قشنگه؟ بهم می آید؟»
«امروز رفتم بسیج محله گفتن خیلی خوشتیپی این لباس و بپوشی خوشتیپتر هم میشی…»
مادر با نگرانی گفت: «الان چه وقت شوخیه؟»
پسر دوباره لبخند زد و به سمت مادر رفت و گفت: «قربون صورت مهربونت بشم، حلالم کن یک هفته می شه مدرسه نمیرم»
«داشتم تدارک می دیدم برای رفتن به جبهه»
«امروز پیشتون هستم، فردا صبح برای آموزش یک ماهه راهی منطقه می شم بعد عازم خط مقدم می شیم»
مادر به صورت فرزندش نگاه می کنه اشک از گونه هاش سرازیر می شه، همینکه لب به سخن باز می کنه، فرزند نوجوانش، دست روی صورت مادر می گذاره و می گه: «من فدای اشک هایت بشم، چیزی نگو، اگر نرم حسرت در دلم میمونه که دشمن تا پشت در خونمون آمد و من کاری نکردم»
مادر پیشونیشوا می بوسه و فرزندش و در آغوش می گیره و می گه: «من جز تو و خواهر کوچکت کسی را ندارم بعد از فوت پدرت فقط شما دوتا برام موندیدحالا می خواهی تنهامون بگذاری؟»
پسر جوان گفت: «آرام جانم! خدا همیشه حافظ و پشتیبان ما بوده و خواهد بود تو و خواهرم را به خدا می سپارم، برمیگردم و نبودن هامو جبران می کنم»
«مادرخواهش میکنم منو با رضایت و لبخند بدرقه کن»
مادر اشکش را پاک می کنه، «باشه پسرم، وقتی مصمم هستی و با لباس جنگ آمدی خونه دیگر نمی شه مانعت بشم، به انتظارت میمونم تا به خونه برگردی»
آن شب غریب، هر سه کنار هم بودن می خندیدن و خاطرات دوران کودکی و روزهای حضور پدر را مرور می کردن.
شب به انتها رسیده بود بچه ها خواب بودن مادر در گوشه حیاط اشک می ریخت و تا صبح چشم بر هم نذاشت.
وقتی مسافر جوان از خواب بیدار شد، مادر و بر روی سجاده نماز دید که دو زانو نشسته و دست به آسمان برده و زمزمه می کنه.
«خدایا فرزندم امانتی از سوی توست، امانتی که دادی را راهی می کنم برای قرآن و اسلام، راضیم به رضای تو، امانتت را بر روی زمین حفظ بفرما».
و اینگونه بود که آنشب دعای مادر مستجاب شد.
نوجوان مسافر ۱۷ ساله ما آمد کنار مادر زانو زد، بوسه ای بر چادر مادر زد و گفت:« مادر حلالم کن»
مادر نگاهش کرد و گفت: «چه زود مرد شدی عزیز مادر»
سپیده دم مادر و خواهر خردسال، مرد نوجون خانه را بدرقه کردن. پسر نوجوان از مادر خواست تا در خانه وداع کند تا سیمای مهربان مادر و خواهر کوچکش در خانه به یادگار بماند.
از زیر قرآن رد شد خواهرش را بوسید مادر را به آغوش کشید و ساک دستی اش را برداشت از در بیرون رفت.
توان دیدن اشک های مادر را نداشت جلو در خانه دستش را بالا برد و تصویر مادر و خواهر را برای آخرین بار بخاطر سپرد و بیرون رفت.
صدای قدم های استوارش در کوچه بن بست خانه پدری پیچید، مرد جوان ما رفت و خاطرات کودکی تا نوجوانی اش را در محله قدیمی به یادگار گذاشت.
او مردی شده بود که می خواست از سرزمین و خاک وطنش دفاع کند،رفت که اسطوره زمان خود و آینده گان شود.
اینک پس از گذشت سال ها، جنگ هم تمام شده بود همه چی تغییر کرده محله قدیمی، آدم ها، آری ۳۹ سال گذشته اما مرد قصه ما به خانه بر نگشت و از آن کوچه بن بست و محله قدیمی فقط تعدادی اندکی خانه قدیمی مانده. در یکی از این خانه های قدیمی مادری پیر و چشم به انتظار نشسته تا خبری از آرام جانش بیاید.
خدای من ! قد خمیده، موهای سپید و دستان چروکیده مادر چشم به راه، آنچنان استوار و با صلابت نگاهت می کنه که آسمان خون گریه می کنه.
همان شب که فرزندش رفت گفت: «خدایا فرزندم را بر روی زمین نگهش دار»
این شد که پیکر پاک و مطهرش در زمین ماند و به خانه برنگشت. مادر هر روز می گوید: «پسرم کجا خفته است؟ فقط یک خبر از او برایم بیاورید حتی شده پاره ای از استخونش را یا تکه ایی از لباس اش را بیارید تا در آغوش بگیرم.
از این جوانان و روایت ها در کشور عزیزمان چه بسیار است. پس از سال ها که از جنگ تحمیلی ۸ سال دفاع مقدس می گذرد هنوز پیکر پاک برخی از شهیدان به خانواده های عزیزشان باز نگشته است، گاها خبراهایی می شنویم که پس از ۳۹ سال اینک یک به یک در حال بازگشت هستند، آنهم چه بازگشتی!
پدر و مادرها نوجوان رعنا و رشید خود را با لبخند بدرقه کردند و حال که و بعد از سالیان دراز برگشته اند، تنها چند استخوان از نوجوانشون بر جای مانده آنهم پیچیده در کیسه و کفن تا در آغوش مادر گذاشته شود.
مادر پیکر جوان رشیدش را در بغل می گیرد همچون زمانی که فرزندش نوزاد بود، می بوید و می گرید، بر کفنش بوسه می زند و می گوید: پسرم به خانه خوش آمدی، چقدر به انتظار بازگشتت نشستم .
آه که از دل این مادران شهید! چقدر شرمنده ایم.
وای که کوه ها به لرزه در می آیند و فرو می ریزند ولی این مادران استوار ایستاده اند.
از روی این مادران از صورت چروکیده و موهای سپیدشان خجل هستیم، از چشمان کم سویی که از بس به در خیره ماند تا خبر از عزیزش را بیاورند و زندگی و خوشی هایشان را فرآموش کرده اند شرمنده ایم. مادران شهید شرمنده ایم!
***روایتی چند از مادران شهید
اگر بشه ماهی طلا نه میخورم، نه نگاهش میکنم
فدای آن اشک مادر مغفود الاثرمحسن جاویدی شویم که می گفت: «من دیگر ماهی نمی خورم اگر بشه ماهی طلا نه میخورم، نه نگاهش میکنم »«فرزندم غواص بود ماهی ها او را خورده اند من گوشت ماهی بخورم؟ گویا گوشت تن پسرم را در دهان می گذارم، اسم ماهی را جلو من نیارید»
***آمده ام دوستان پسرم را بدرقه کنم شاید در بین آنها باشد
یاد آن کلیپی افتادم که در فضای مجازی دست به دست می شد از مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در دست گرفته، در بین پیکرهای تازه تفحص شده می گشتو حیران بود.
به سربازی که بالای سر شهدا ایستاده بود بلند فریاد زد: «آقا تو رو خدا پسرم گمنام سال ۶۱ است، ۱۸ ساله اش بود در منطقه سومار مفقود الاثر شده آیا پیکرش در بین شهدا هست؟»
وقتی خبرنگار فیلم می گرفت از او پرسید: «مادر از کی دنبال پسرت هستی؟ با گریه گفت: ۳۳ ساله»
مادر رویش را از دوربین خبرنگار مخفی می کند و می گوید: «از من فیلم نگیر از عکس پسرم بگیر ببین چه خوشگله…»
با گریه می گوید: «آمده ام اینجا دوستانش را بدرقه کنم شاید بچه من هم بین آنها باشه! نمی دانم که!»
****
از اینجا دیگر قلمم یارای نوشتن نداشت، دستانم لرزید قلم شرمنده شد و ایستاد.
داستان مادران چشم به راه و عزیز از دست رفته کم نیستند، دیگر نمی توانم جز این چند نمونه کوتاه که به بزرگی صلابت کوه ها بود روایت کنم چراکه اشک امانم را برید.
در این برگ سفید یادی کردیم از آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. مدیونیم به آنانی که پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند.
«یاد مادران شهیدی که از دنیا رفته اند یا در قید حیات هستند و به انتظار نشسته اند گرامی باد»
اینک که شهر در شعله بی خیالی به سر می برد…
جای برادران غیورم چه خالی مانده است
جای غیور مردانی خالی ایست که شهر را خشک سالی فرا گرفته است…
چرا خاک وطن سرد است؟
فقط یاد رشادت های نوجوانان با غیرت آن دوران دلگرممان می کند
چه بی ادعا از خود گذشتند، پل شدند برای راهی ماندگار….
هنوز رد پای پوتین هایشان در حوالی شهر مانده است…
کوچه و خیابان آلوده شده اما صدای «الله اکبر » هایشان در کوچه ها شنیده می شود…
ببینید! خون برادران غیورم در زمین مانده و لاله روییده است
چرا شهر حالی بی حالی ایست؟
مادران پیر برادرانم هنوز اشک هایشان را با چارقد سفیدشان پاک می کنند…
چه سخت می گذرد این روزها برایشان…
چه پیر و دلشکسته شده اند، آیا کسی به یادشان هست؟
چه کسی در به خانه هایشان می کوبد تا حالی جویا شوند…
وای که جای برادران غیورم در شهر چقدر خالی مانده است…
شعر: زهره رزمی آذر
https://taranews.ir/?p=14768