×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : سه شنبه, ۹ خرداد , ۱۴۰۲  .::.   برابر با : Tuesday, 30 May , 2023  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر
ایثار از آن مادرم، شهادت از آن من /کوه از استواری و صلابتت خجل ماند
زهره رزمی آذر

زهره رزمی آذر: تارا نیوز روایت می کند، مادر در آشپزخانه در حال پخت و پز بود، صدای بسته شدن در خانه شنیده شد، سپس قدم های آرامی که به اندرون خانه پا می گذاشت، پسر جوان دیگر همچون گذشته فریاد نمی زد، «مادر کجایی؟؟»

آرام آمد و به چهار چوب در آشپزخانه تکیه داد، در سکوت فقط مادر را نگاه می کرد که مشغول پختن غذا بود.

دیگر از شور نوجوانی و شیطنت خبری نبود، لبخندی بر لبش نقش بست با صدایی آرامی گفت: «سلام آرام جانم!»

 مادر برگشت رو به پسر نوجوانش کرد و لب باز کرد، «سلام پسرم!»

 به یکباره خیره ماند، به سر تا پای پسرش نگاه می کرد…

پسر با لباس رزم  رو برو اش ایستاده بود.

دستمال از دستش افتاد قاشقی که دستش بود به آرامی روی بشقاب گذاشت، فقط نگاهش کرد.

«مگر تو مدرسه نبودی؟ این لباس نظامی دیگه چیه؟»

پسر سر به زیر انداخت و با لبخند گفت: «مادر قشنگه؟ بهم می آید؟»

«امروز رفتم بسیج محله گفتند خیلی خوشتیپی این  لباس و بپوشی خوشتیپتر هم میشی…»

مادر با نگرانی گفت: «الان چه وقت شوخیه؟»

پسر دوباره لبخند زد و گفت: «قربون صورت مهربونت بشم، حلالم کن یک هفته  می شه مدرسه نمیرم»

«داشتم تدارک اعزام به جبهه را می دیدم»

«امروز در کنارتان هستم فردا صبح برای آموزش یک ماهه راهی منطقه می شوم سپس به خط مقدم  اعزام می شویم»

مادر به صورت فرزندش نگاه می کند اشک از گونه هایش سرازیر می شود، لب که به سخن باز می کند فرزند نوجوانش، دست روی صورت مادر می گذارد و می گوید: «من فدای اشک هایت شوم چیزی نگو، اگر نروم حسرت در دلم خواهد ماند که دشمن تا پشت در خانه یمان آمد و من کاری نکردم»

مادر پیشانی اش را می بوسد و فرزندش را در آغوش می گیرد و می گوید: «من جز تو و خواهر کوچکت کسی را ندارم بعد از فوت پدرت فقط شما دو برایم مانده اید حالا می خواهی تنهایمان بگذاری؟»

پسر جوان گفت: «آرام جانم! خدا همیشه حافظ و پشتیبان ما بوده و خواهد ماند تو و خواهرم را به خدا می سپارم بر خواهم گشت و نبودن هایم را جبران می کنم»

«مادرم خواهشا مرا با رضایت و لبخند بدرقه کن»

مادر اشکش را پاک می کند، «باشد پسرم وقتی مصمم هستی و با لباس جنگ آمدی خانه دیگر نمی شود مانعت شد، به انتظارت خواهم ماند تا به خانه برگردی»

آن شب غریب هر سه کنار هم بودند می خندیدن و خاطرات دوران کودکی و روزهای حضور پدر را مرور کردند.

شب به انتها رسیده بود بچه ها خواب بودند مادر در گوشه حیاط اشک می ریخت و تا صبح چشم بر هم نذاشت.

وقتی مسافر جوان از خواب بیدار شد، مادر بر روی سجاده نماز دو زانو نشسته و دست به آسمان برده و زمزمه می کرد.

«خدایا فرزندم امانتی از سوی توست، امانتی که دادی را راهی می کنم برای رضای خودت، قرآن و اسلام، امانتت را بر روی زمین حفظ بفرما» و اینگونه بود که آنشب دعای مادر مستجاب شد.

نوجوان مسافر ۱۷ ساله ما آمد کنار مادر زانو زد، بوسه ایی بر چادر مادر زد و گفت:« مادر حلالم کن»

مادر نگاهش کرد و گفت: «چه زود مرد شدی عزیز مادر»

سپیده دم مادر و خواهر ده ساله، مرد خانه را بدرقه کردند. پسر نوجوان از مادر خواست در خانه وداع کنند تا سیمای مهربان مادر و خواهر کوچکش در ذهنش به یادگار بماند.

از زیر قرآن رد شد خواهرش را بوسید مادر را در آغوش کشید و ساک دستی اش را برداشت از در بیرون رفت.

توان دیدن اشک های مادر را نداشت جلو در خانه دستش را بالا برد و تصویر مادر و خواهر را برای آخرین بار دید و بیرون رفت.

صدای قدم های استوارش در کوچه بن بست خانه پدری پیچید، مرد جوان ما رفت و خاطرات کودکی تا نوجوانی اش را در محله قدیمی به یادگار گذاشت.

او مردی شده بود که می خواست از سرزمین و خاک وطنش دفاع کند،رفت که اسطوره زمان خود و آینده گان شود.

اینک پس از گذشت سال ها، جنگ هم تمام شده بود همه چی تغییر کرده بود محله قدیمی آدم ها آری ۳۹ سال گذشته اما مرد قصه ما به خانه بر نگشت و از آن کوچه بن بست و محله قدیمی فقط تعدادی اندکی خانه قدیمی مانده بود که یکی از این خانه های قدیمی مادری پیر و چشم به انتظار نشسته است تا خبری از آرام جانش بیاید.

خدای من ! قد خمیده، موهای سپید و دستان چروکیده مادر چشم به راه آنچنان استوار و با صلابت نگاهت می کند که آسمان خون گریه می کند.

همان شب که فرزندش رفت گفت: «خدایا فرزندم را بر روی زمین نگاهش بدار»

این شد که پیکر پاک و مطهرش در زمین ماند و به خانه برنگشت. مادر هر روز می گوید: «پسرم کجا خفته است؟ فقط یک خبر از او برایم بیاورید حتی شده پاره ای از استخوانش را یا تکه ایی از لباس اش تا در آغوش بگیرم.

از این روایت ها در کشور عزیزمان چه بسیار است. پس از سال ها که از جنگ تحمیلی ۸ سال دفاع مقدس می گذرد هنوز پیکر پاک برخی شهیدان به خانواده های  عزیزانشان باز نگشته است،  پس از ۳۹ سال اینک یک به یک در حال بازگشت هستند، آنهم چه بازگشتی!

نوجوان رعنا و رشید، پدر و مادرها شادمان  و با ایمان راسخ رفتند و بعد از سالیان دراز برگشته اند اما تنها چند استخوان بر جا مانده، آنهم پیچیده در کیسه و کفن که  در آغوش مادر می گذارند.

مادر پیکر جوان رشیدش را در بغل می گیرد همچون زمانی که فرزندش نوزاد بود، می بوید و می گیرید، بر کفنش بوسه می زند و می گوید: پسرم به خانه خوش آمدی، چقدر به انتظار بازگشتت نشستم .

آه که از دل این مادران شهید! چقدر شرمنده ایم،

وای که کوه ها به لرزه در می آیند و فرو می ریزند ولی این مادران استوار ایستاده اند..

از روی این مادران از صورت چروکیده و موهای سپیدشان خجل هستیم، از چشمان کم سویی که از بس به در خیره ماند تا خبر از عزیزش را بیاورند و زندگی و خوشی هایشان را فرآموش کرده اند شرمنده ایم. شهدا شرمنده ایم!

اگر بشه ماهی طلا نه میخورم، نه نگاهش میکنم

 

فدای آن اشک مادر مغفود الاثرمحسن جاویدی شویم  که می گفت: «من دیگر ماهی نمی خورم اگر بشه ماهی طلا نه میخورم، نه نگاهش میکنم »«فرزندم غواص بود ماهی ها او را خورده اند من گوشت ماهی بخورم؟ گویا گوشت تن پسرم را در دهان می گذارم، اسم ماهی را جلو من نیارید»

***آمده ام دوستان پسرم را بدرقه کنم شاید در بین آنها باشد

یاد آن کلیپی افتادم که در فضای مجازی دست به دست می شد از مادر شهیدی که قاب عکس فرزندش را در دست گرفته، در بین پیکرهای تازه تفحص شده می گشت به سربازی که بالای سر شهدا ایستاده بود بلند فریاد زد: «آقا تو رو خدا پسرم گمنام سال ۶۱ است، ۱۸ ساله اش بود در منطقه سومار مفقود الاثر شده آیا پیکرش در بین شهدا هست؟»

وقتی خبرنگار فیلم می گرفت از او پرسید: «مادر از کی دنبال پسرت هستی؟ با گریه گفت: ۳۳ ساله»

مادر رویش را از دوربین خبرنگار مخفی می کند و می گوید: «از من فیلم نگیر از عکس پسرم بگیر ببین چه خوشگله…»

با گریه می گوید: «آمده ام اینجا دوستانش را بدرقه کنم شاید بچه من هم بین آنها باشد نمی دانم که!»

****

از اینجا دیگر قلمم یارای نوشتن نداشت، دستانم لرزید قلم شرمنده شد و ایستاد.

 داستان مادران چشم به راه و عزیز از دست رفته کم نیستند، دیگر نمی توان جز این چند نمونه کوتاه که به بزرگی صلابت کوه ها بود روایت کرد چراکه اشک امانم را برید.

 در این برگ سفید یادی کردیم از آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. مدیونیم به آنانی که پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند.

«یاد مادران شهیدی که از دنیا رفته اند یا در قید حیات هستند و به انتظار نشسته اند گرامی باد»

  اینک که شهر در شعله بی خیالی به سر می برد…

جای برادران غیورم چه خالی مانده است

جای غیور مردانی خالی ایست که شهر را خشک سالی فرا گرفته است…

چرا خاک وطن سرد است؟

 فقط یاد رشادت های نوجوانان با غیرت آن دوران دلگرممان می کند

چه بی ادعا از خود گذشتند، پل شدند برای راهی ماندگار….

هنوز رد پای پوتین هایشان در حوالی شهر مانده است…

کوچه و خیابان آلوده شده اما صدای «الله اکبر » هایشان در کوچه ها شنیده می شود…

ببینید! خون برادران غیورم در زمین مانده و لاله روییده است

چرا شهر حالی بی حالی ایست؟

مادران پیر برادرانم هنوز اشک هایشان را با چارقد سفیدشان پاک می کنند…

چه سخت می گذرد این روزها برایشان…

چه پیر و دلشکسته شده اند، آیا کسی به یادشان هست؟

چه کسی در به خانه هایشان می کوبد تا حالی جویا شوند…

وای که جای برادران غیورم در شهر چقدر خالی مانده است…

شعر: زهره رزمی آذر

 

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.